من سالهاست که دیگه از اینکه نیستی و یهو رفتی، دلم نمیگیره، و برعکس تمام اون ثانیه هایی که اوایلِ رفتن و بریدنت گریه میکردم و هر بارش یادم می افتاد بهم گفتن مرد که نباید گریه کنه، چون تکیه گاه اطرافیانشه، دیگه گریه نمیکنم.
من دیگه دستامو مشت نمیکنم و محکم به دیوار تازه سفید کاری شده ی خونمون نمیکوبم، چون نمیخوام زخم های این دیوار خوشگل تیری بشه و بشینه روی سینه ی پدری که یه عمر یادم داده احساسات هستن که بهت بفهمونن آدمی، اره،!
من برعکس تو بلد بودم حواسم به دور و بری هام باشه، من بلد بودم ه های زخماشونو پاره و باز نکنم چون نمیخواستم درد دیگه ای جز انسان بودن داشته باشن.
دیگه شال گردنی رو که برام بافتی، گردنم نمیندازم و بوش نمیکنم.قبلنا بوی گل نرگس میداد، منظورم از قبلنا که میدونی چیه؟! زمانی که بودی و باهام میخندیدی رو میگم. زمانی که بهم میگفتی فقط تو میتونی منو حرصم بدی و هر بار میگفتی نیما بخدا میکشمت اگه ادامه بدی.
اما میدونی چیه؟! الان مطمئنم گل های نرگسی هم که برات میگرفتم پژمرده شده.پس دیگه توقع نداشته باش شال گردن زرشکی ای رو که میگفتی به اون کت سورمه ای که داری میاد و چشام کور شده تا برات دوختمش، بو کنم و برای بی وفایی ت اشک بریزم.
راستی گفتم زرشکی و سورمه ای!، یادته وقتهایی که مث بچه مهدکودکی ها که یه چیز تازه یاد گرفتن و براش ذوق میکنن، میومدی و با ذوق از فلان لباس با فلان رنگ تعریف میکردی؟!
و من میگفتم، ها؟! اینی که میگی چی هست؟! اصلا مگه رنگ به غیر از سیاه و سفید داریم؟!
من هیچ وقت رنگ ها رو بلد نبودم و نمیتونستم درکشون کنم، اما اینقد ذوق ته چشماتو دوس داشتم که همشو گوش میدادم و تو هم عاشق توضیح دادن میخندیدی و میگفتی دیوونه مگه میشه رنگ عسلی رو نشناسی؟! و من با پر رویی تموم میگفتم اره میشه، این بچه بازی های چیه؟ هزارتا اسمِ رنگ وجود داره!،
اما حقیقت اینه من رنگ عسلی رو بهتر از هر رنگ دیگه ای حتی سیاه و سفید میشناختم، چون رنگ چشم های تو بود و من فقط میخواستم مث بچه ای که عاشق معلمش شده و نمیخواد کلاس درسش تموم شه، جلوی تو بشینم و تو چشم هات زل بزنم و تو دربارهی رنگ عسلی با شوق برا من توضیح بدی و از اول و آخر و این رنگ و اون یکی رنگ و هزارتا نمونه مثال بزنی تا من بالاخره بفهمم رنگ عسلی چیه،!
اما نمیدونم چرا هیچ وقت نگفتی: نیما خُل نباش، عسلی یعنی رنگ چشم های من!
بخدا من اینجوری بهتر درکش میکردم و میشناختمش.
شاید چون زیادی تو چشمت بود اصلا نمیدونستی عسلیه و حواست بهش نبود. دقیقا مث اتفاقی که برای من افتاد و لحظه ی آخر که میخواستم مث همیشه بغلت کنم و برم بهم گفتی نیما تو زیادی تو دیدمی،! و من اون لحظه فقط داشتم حس آرامش بغلت رو تجربه میکردم و فارغ از جمله های دور و برم حتی خود تو شده بودم!،شایدم میشنیدم و چون فهمیده بودم این آخرین باره، میخواستم کسی بغلتو ازم نگیره.
راستی دیدی اولش گفتم که دیگه گریه نمیکنم،
دروغ گفتم من هنوز با خیال بودنت و خیال چشم های عسلی ت آروم و بی صدا گریه میکنم.اما راستی یادم نبود تو متن های منو نمیخونی چون همیشه میگفتی نیما خسته نمیشی از اینکه همه ی متن هات در مورد منه؟!
حقیقتا نه!! اگه تمام گذر زمان هم تو بود باز خسته نمیشدم چون تو که دیگه خدای بازی با احساساتی و روان شناس دیوانگان، میدونی که آدم دیوونه چیزی از تکرار و عادی شدن نمیفهمه وقتی چوب زیر پاشو اسب میپنداره.
ولی اینو بگم که در مورد مشت کوبیدن دروغ نگفتم، چون تو خودتم منو میشناسی، من اگه اهل مشت زدن بودم، همون موقع یه مشت تو صورت اون یاروی پولدار میکوبیدم. تا یا اون منصرف شه یا تو با دیدن خشم و اصرار من ول میکردی. راستی چرا؟! چرا هیچ وقت بهم نگفتی؟
چی شد که اون آقائه رو به من ترجیح دادی؟
من که تو رو میشناسم، البته شاید میشناختم! تو کسی نبودی که به خاطر پولش باشه، چون بارها دیدم که دست میکردی تو جیبت و پول کافه ای رو که من قرار بود بدم، میدادی و آخرشم میگفتی نبینم ژست مردها رو بگیری و اخم کنی و ناراحت شی و آخرشم با خنده میگفتی نیما بچه پول نداشتی به خودم بگو.
منم میگفتم بچه خودتی! و میخندیدم و دوباره دستتو میگرفتم و راه می افتادم. اما مث اینکه واقعا من بچه بودم
که نفهمیدم چی شد و اصلا کی شروع شد!
منظورم رفتنت بود!،
یادت باشه اگه منو تو یه خیابون شلوغ، تنها و تو فکر فرورفته دیدی، بی خیال از کنارم رد نشی و بیای دستمو بگیری و بگی نیما میدونی چرا من رفتم؟!
کاشکی بهم میگفتی.
دلم تو حسرت دیدنِ دوباره ی چشم های عسلی ات داره میسوزه، حداقل از این بابت که دارم عکس هاتو زندگی میکنم خوشبختم.
درباره این سایت