مجرم شناخته شدم،اما من.خوشحال بودم
میگفتم مجرمم و با افتخار به جرمم اعتراف میکنم.
ولی چیزی شنیدم که فرو ریختم، خنده هایم تمام شد و میدانم که تا مرز جنون آنی رفتم.
میخواستند مجازاتم کنند.ترسی از مجازات نداشتم، ترسم از نوع مجازاتی بود که میخواستند برایم بنویسند.
گفتند مجازات تو فرق دارد،مانند جُرمت.
سکوت کرده بودم، قلبم میتپید و.
گفتند جُرم تو آسمانیست چون خطای تو دوست داشتن است.عشق به غیر انسان.به فرشته.فرشته ای که بودنش در میان انسان ها به خودی خود شائبه دارد.
و من همچنان خوشحال بودم.چون جرم من فرق داشت چون فراتر از معمولی ها بود.
اما ترس،داشت دیوار های قوت قلبم را خراب میکرد و پیش میرفت و من بلد نبودم در برابرش بایستم و بجنگم.
میخواستند مرا از دیدنش محروم کننداز شنیدن صدایش.حتی از فکر کردن درباره اش.
ترس به قلعه ی شادی هایم رسیده بود به قلعه ی امیدها و آرزوهایم.
شادیم را گرفت و وادار به زانو زدن کرد.امیدم را به بند کشید
و تنها خیال را آزاد گذاشت نه برای حس ترحم،
که برای یادآوری این شکست و زجر بیشتر من.
ترس بی رحمانه پیروز شده بود و اولین دستورش را به خیال داده بود.
من مانده بودم و یک دنیا خیال بودنش.
گاه بی محابا میامد و وجودش را به رخم میکشید و گاه بی رحم تر میشد و موج موهایش را به تماشا میگذاشت.و گاه دیوانه وار عطر دست هایش را گوش زد میکرد.
من ماندم و یک دنیا پشیمانی شکست دربرابر ترس.
درباره این سایت