من پسری بودم که برای خوشحالی و شادی هام دلیل نمیخواستم، من برای خنده هام نیاز به هیچ جوک و حرف و صحنه ی خنده داری نداشتم.
تمام اون زمان هایی رو یادم میاد که وقتی دلم خنده های حال خوب کنی میخواست یهو میزدم زیر خنده، اونقدی از ته دل بود که همه شوکه میشدن میخواستن بدونن چِم شده،
فکر میکردن اتفاقی افتاده، اما فارغ از اینکه من برای خندیدن های بی محابا م نیاز به فلسفه و منطق و حادثه نداشتم.
همه ی اون روزهایی رو یادم میاد که هی میگفتن مگه دیوونه ای؟، چرا همچین میکنی؟!.
اما الان من خودکار به دست و زل زده به دفترچه ای که صفحه هاشو خط خطی کردم دلم برای تمام اون روزها که خُل بودم تنگ شده.
نه که شادی هامو به خاطر حرف بقیه طرد کنم یا سرکوب شون کنم نه!.
فقط الان یه تفاوت خیلی مبهم برا شادی هام یه دست اندازی گُنده و گِلی درست کرده.
الان من و خنده هام خیلی محکم بند شدیم.
بند شدیم به خنده های یه نفر دیگه، به حرف ها، دلخوشی ها و شادی های دیگری.
نمیدونم خوشحال باشم یا مضطرب و نگران و شایدم ترسیده .
دیگه نمیگن مگه دیوونه شدی؟! دیگه خبری از خنده های خنده های یهویی نیست!،.
اما در عوض گاهی میگه خُل.
در عوض بخنده، میخندم. درسته یهویی نیست اما با ذوق و حس بیشتری است.
درسته هر لحظه و هر زمان به دلخواه خودم نیست اما اگه باشه برای مدت ها بَسَمه.
منی که شهره ی شهرم به بی غمی، غمی به بزرگی خالی بودن یه شهر از جنبنده وجودمو گرفته.
بند بودنم به یکی، مُعَلَقم کرده مثل بادبادک سرگردانی که گاهی ترس ول شدنش شادیِ دویدن رو از آدم میگیره.
من همیشه با خنده هام از آخرش میترسم.
چون همیشه خنده هام منو یهویی هل دادن وسط معرکه.
من فقط از آخرش میترسم همین.
درباره این سایت